دل بانگ

ساخت وبلاگ
بدرقه اش کردم،
تا با دیگری دلخوش باشد،
راضی بود به رفتن،
بادیگری خوش بود،

روح باران
رفت ....
دعای خیر من هم همراهش بود
ماندم و یک عمردلتنگی،

۲/۶/۹۶

+ نوشته شده توسط m.jafari در جمعه سوم شهریور ۱۳۹۶ و ساعت 21:43 |
دل بانگ...
ما را در سایت دل بانگ دنبال می کنید

برچسب : برای,دوستی,قرار,نداشته,باشه, نویسنده : 9asmanabe9 بازدید : 29 تاريخ : سه شنبه 28 شهريور 1396 ساعت: 23:29

  ازش پرسید : میخوای بمونم اینجا ؟بهش در جواب گفت : موندن و نموندن ات چه فرقی به حال من میکنه ! میدونی گاهی وقت ها نمیدونم چطور باید توضیح بدم که دلم لک زده برای اینکه یکی بشه در نقش تصمیم گیرنده تمام کارهای بیخودی و باخودی زندگیم . یکی که به آدم بگه این کار رو بکن و این کار رو نکن.یکی که بگه دیروقت دل بانگ...ادامه مطلب
ما را در سایت دل بانگ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9asmanabe9 بازدید : 13 تاريخ : سه شنبه 17 مرداد 1396 ساعت: 18:50

  آن روزها که بوتاکس حالت چشم هایمان را عوض نکرده بودو عمل های جراحی گونه هایمان را برجسته و بینی هایمان را کوچک،و لب هایمان با ژل های موقتی پف نمی کردآن روزها که ابرو و مژه و ناخن و سینه و موی مصنوعی نداشتیم؛آدم های آرام تری بودیموسواس زیباتر شدن نداشتیمخودمان بودیمو چشم هایمان وقتی زن زیبایی می دی دل بانگ...ادامه مطلب
ما را در سایت دل بانگ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9asmanabe9 بازدید : 9 تاريخ : سه شنبه 17 مرداد 1396 ساعت: 18:50

توی کتابی که عیدی گرفته بودم خواندم آدم برای رسیدن به آرزوهایش باید آن‌ها را بنویسد.اما قبلش، باید خودش را خوب به خدا معرفی کند.تاکید کرده بود که نوشتن آرزوها، فرشته ها را به تکاپو می‌اندازد تا برآورده‌اش کنند. همان موقع، کتاب را انداختم کنار، سررسیدم را باز کردم و نوشتم: خدای مهربان. این لیست آرزوه دل بانگ...ادامه مطلب
ما را در سایت دل بانگ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9asmanabe9 بازدید : 6 تاريخ : سه شنبه 17 مرداد 1396 ساعت: 18:50

اسمون دلش گرفته      دوست داره فقط بباره همدم من توی شبها هست فقط ستاره قاصدک حرفمو گوش کن بهش بگو چشمام به راهه بگوازوقتی که رفته دستای من بی پناهه صورت تو زیربارون هنوزم برام قشنگه وقتی که بریدی ازمن  عرش اسمون ترک خورد گریه های شوم ابرا تا ابد واسم رقم خورد   عشق من دنیام خسیسه واسه من بد مینویسه دل بانگ...ادامه مطلب
ما را در سایت دل بانگ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9asmanabe9 بازدید : 13 تاريخ : سه شنبه 17 مرداد 1396 ساعت: 18:50

بی تو یه شبگرد کورمتو بیا نگو که دورم میبینی که من همونمقول میدم پیشت بمونماگه تو باشی کنارمسرِ خوشبختی سوارم من واست از عشق میخونمکه ببینی من همونم خونه بی توسوت وکورههمه چیز مثل تو دوره وقتی تو پیشم نباشیمنم و یه حوضِ کاشی میدونم سخته جداییمیدونی میخوام که باشی شعله این عشق پاکمتو دلت اتیش به پا ک دل بانگ...ادامه مطلب
ما را در سایت دل بانگ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9asmanabe9 بازدید : 13 تاريخ : سه شنبه 17 مرداد 1396 ساعت: 18:50

یه دیوونه اینجا به عشق چشات غزل مینویسهگرفتار تویه احمق تو سرمایه این زمحریربه یک فصل آغوش تبدارتیه شاعر که آرامشش با تو بودنشسته جدایی رو از بر کنهمیگن خیلی وقتی بریدی ازشنمی خواد نمیتونه باور کنهکدوم گوری هستی به دادم برستو آغوش کی بال و پر میزنیبه چشمای کی زل زدی بی شرفبزن زندگیمو تبر می زنیشب زجه های من عاشقهلبات رو کدوم لب تداعی شدهتنت خو گرفته به دستای کیکه آلوده این جدایی شدهبه دادم برس عمق این نیمه شبقد اتفاق تو کوتاه نیستبه دادم برس از جنون تا زمیندوتا پنجره بیشتر را ه نیستzamharir دل بانگ...ادامه مطلب
ما را در سایت دل بانگ دنبال می کنید

برچسب : زمهریر,زمهریر یعنی,زمهریر چیست, نویسنده : 9asmanabe9 بازدید : 16 تاريخ : شنبه 13 آذر 1395 ساعت: 7:45

باز هم شب و سکوت و تنهایی... طعمِ گسِ این روزها رو با تمامِ وجودم حس می کنم... ولی سکوتِ شب، با همه ی آرامشی که داره، الآن برای من، خفقان آوره... سعی می کنم نفس بکشم... انگار چیزی جلوی تنفسمو گرفته... چند مُشت آب به صورتم می پاشم و به سمتِ تراسِ خونه حرکت می کنم... با صدای ماشین هایی که تک و توک، از خیابانِ روبرویی عبور می کنند، آرامشی عجیب به وجودم رخنه می کنه... درست برعکس سکوت، که همه ی آرامشم رو ازم می گیره... نگاهمو می دوزم به ماشین ها... و به آدم ها... چقدر دلم می خواد تو روزمرگی های زندگی گم بشم...چقدر دلم برای یه خنده تنگ شده... یه خنده از ته دلم... از ته دلم... یه خنده ی بلند... یه قهقهه... دوست دارم انقدر بخندم تا اشکام جاری بشن... مثل اون روزا... اون روزا... آه... سعی می کنم به خاطر بیارم آخرین باری که از ته دلم خندیدم کِی بود... چند ماهِ پیش... چند ماه... ولی نه... داره میشه یک سال... نه... 22 سالِ پیش... اوه!!!... یعنی 22سال گذشت؟!... 22سال... عَجَب... یه نگاه به آسمون می اندازم... و چشمکِ ستاره ها... به عادتِ بچگی هام دنبال اون هفت ستاره می گردم... دب اکبر یا همون هفت برا دل بانگ...ادامه مطلب
ما را در سایت دل بانگ دنبال می کنید

برچسب : دلنوشته,دلنوشته ها,دلنوشته غمگین, نویسنده : 9asmanabe9 بازدید : 21 تاريخ : شنبه 13 آذر 1395 ساعت: 7:45

ظهرها بعد از خوردن ناهار، پهن می‌شدیم روی گل‌های قالی، زیر بازی سایه و آفتاب و پرده توریِ پنجره‌های قدی.مادربزرگ کمی دورتر از ما روی پهلو می‌خوابید و یکی از دست‌هایش را زیر بالشت گرد و بزرگش می‌برد و دست دیگرش را مشت می‌کرد می‌گذاشت زیر همان گونه‌ای که روی بالشت می‌خوابید. گاهی چادری که همیشه موقع نشستن دورش بود را می‌کشید رویش، گاهی یکی از آن ملحفه‌های سفید.اما هیچکدام فرقی نداشت. بوی تن مادربزرگ می‌پیچید توی رخوت ظهر تابستان؛ کهنگی شیرینی مثل ِ همان لذت ظهرهای تابستان که پخش می‌شد توی حیاط، روی دوچرخه‌ها و توپ دو لایه. حتی زمستان‌ها هم همین بو را می‌داد. من پایین پای مادربزرگ رو به نور می‌خوابیدم و پایم را به لبه نیم طاقچه شیشه‌های قدی می‌زدم.و خیال‌های دور و دراز می‌بافتم. لباس تابستانی‌ام را تصور می‌کردم که مادر داشت می‌دوخت.با آن چین‌های سر آستین و پایین دامنش.خودم را با آن لباس خیال می‌کردم با موهای بافته شده‌ای که از دو سمت گردنم مثل طناب آویزانم شده بود و سوار دوچرخه دور حیاط خانه مادربزرگ دور می‌زدم. بین خنده‌های خیالی ِ من، مادربزرگ خُرخُر می‌کرد و من ریز می‌خندیدم به خُرخُرش دل بانگ...ادامه مطلب
ما را در سایت دل بانگ دنبال می کنید

برچسب : دلنوشته های دلنشین,دلنوشته های زیبا,دلنوشته های عاشقانه, نویسنده : 9asmanabe9 بازدید : 24 تاريخ : شنبه 13 آذر 1395 ساعت: 7:45

∝گفت: خوش بہ حالتگفتم: چرا؟؟گفت: عقل ندارے راحتـے...خندیدیم....نگاش کردمگفتم: راست میگیاخندید،گفت: خُل..گفتم: خل نبودم کہ الان پیش تو نبودمگفت: اذیتت میکنم بہ دل نگیرگفتم: نہ ، تو زندگیمـےجواب نداد،گفت: مرسـےگفتم: پس من چـے؟خودشو جمع و جور کردگفت: یہ دوست خوبنگاش کردم،سرشو پایین انداختگفتم: بیخیال! چاے یا بستنـے؟گفت: کلاسم دیر شده...گفتم: میشہ بمونـے؟گفت: منتظرم هستناشکم سُر خورد افتاد روے دستہ کیفشکیفشو برداشت...گفتم: بعد کلاست یہ چاے مهمون منگفت: منتظرم نباشگفتم: یعنـے تنها برم؟گفت: عادت میکنـے.راه افتاد ...رفتنش توے چشام مـےلرزیدداد زدم مطمئنـے؟روشو برگردوندگفت: ببخش منوگفتم: یعنـے چـے؟گفت: عادت میکنـے... میدونـے.!بعد اون روزتنهایـے قدم میزنمتنهایـے چاے میخورمبیشتر از همیشـہ مینویسم..راستش فکر کنم بخشیدمتولـےولـے هیچ وقت عادت نکردم...هیچ وقت..∝ دل بانگ...ادامه مطلب
ما را در سایت دل بانگ دنبال می کنید

برچسب : دلنوشته های زیبا,دلنوشته های عاشقانه,دلنوشته های غمگین, نویسنده : 9asmanabe9 بازدید : 19 تاريخ : شنبه 13 آذر 1395 ساعت: 7:44